کد مطلب:313630 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:226

من همان حوریه ای هستم که می خواستی
داستان زیر به وسیله ی فاضل دانشمند، نویسنده ی توانا، جناب آقای ناصر باقری بیدهندی به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام رسیده است. ایشان نوشته است:

آیت الله شیخ محمدحسن مولوی قندهاری در یكی از مجالسی كه در شبهای جمعه دارند فرمودند:

طلبه ای به نام شیخ علی در نجف می زیست كه ازدواج نكرده بود و می گفت حالا كه می خواهم ازدواج كنم حورالعین می خواهم! وی چند مدت در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام متوسل به حضرت علی علیه السلام شد و از حضرت حوریه درخواست كرد و بعد كه در نجف مظنون به جنون شده بود به كربلا مشرف گردید و در حرم سیدالشهدا و حضرت اباالفضل علیه السلام از آن دو بزرگوار طلب حوریه نمود. اما بعد از مدتی این قضایا را رها كرده به نجف برمی گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس می شود و كلا از آن تمنا دست برداشته و فقط به درس می پردازد.

یك شب كه از زیارت حضرت امیر علیه السلام برمی گشته می بیند در وسط صحن خانمی نشسته است. وقتی از كنار آن زن رد می شود، آن زن برمی خیزد و به او می گوید: من در اینجا هیچ كس را ندارم و غریبم، شما باید مرا با خود ببرید. شیخ علی می گوید: امكان ندارد، چرا كه من مردی عزب و مجرد بوده و شما زنی جوان هستی و بدتر از آن اینكه من در مدرسه ساكنم. آن زن به دنبال شیخ علی راه افتاد و اصرار می كند كه حتما مرا امشب به حجره ات ببر! خلاصه، شیخ علی او را در آن شب به حجره اش می برد. در موقع داخل شدن به مدرسه، چند تا از طلبه ها بیرون از حجره های خویش به سر می برده اند، ولی هیچ یك آن زن را نمی بینند.

شیخ علی به آن زن می گوید: شما در حجره استراحت كن، من می روم حجره ای یا جایی برای استراحت خود پیدا می كنم. اما تا از حجره بیرون می آید، نوری از حجره تلألؤ می كند (ظاهرا آن زن چادرش را برداشته بود) لذا فورا به داخل حجره اش برمی گردد و با ترس و دلهره به آن زن می گوید شما كیستی؟ جنی؟ یا... آن زن می گوید: خودت از ائمه حوریه می خواستی؛ من هم حوریه ام و برای تو هستم، الآن



[ صفحه 455]



هم یك خانه ای در فلان محله ی كربلا برای من و تو تهیه شده كه باید مرا به عقد خود درآوری و با هم به آنجا برویم.

باری، شیخ حدود 17 سال با آن حوریه زندگی كرده و راز خویش را نیز با هیچ كس در میان نمی گذارد. فقط یك نفر از رفقایش، به نام شیخ محمد، به خانه ی آنها رفت و آمد داشته كه او هم از جریان آنها بی اطلاع بوده است. بعد از حدود هفده سال، شیخ علی به بستر بیماری می افتد. آن زن شیخ محمد را خبر كرده و به وی می گوید: رفیقت به بستر بیماری افتاده، و فلان ساعت در فلان روز هم از دنیا می رود، لذا تو باید آن موقع بالای سرش باشی.

شیخ محمد می گوید: تو عجب زنی هستی، كه شوهرت مریض شده، برایش اجل تعیین می كنی!

زن می گوید: می خواهم امروز سری را به تو بگویم. من یك حوریه هستم. در محل و جایگاه خویش قرار داشتم كه به من اعلام شد حضرت اباالفضل علیه السلام تو را احضار كرده اند. بعد به من خطاب شد كه حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام فرمان داده اند كه تو باید برای مدت كمتر از بیست سال به روی زمین بروی و همسر شخصی بشوی كه از حضرات معصومین علیهم السلام حوریه خواسته است. سپس یك تصرفاتی در من شد كه با زندگانی در اینجا تناسب پیدا كنم و بعد هم به زمین آورده شدم. اینك مدت 17 سال است كه با شیخ علی زندگی می كنم و اخیرا خبر رسیده كه شیخ علی تا چند روز دیگر از دنیا می رود و من به جایگاه خود برگردانده می شوم.